✍️ در زمانهای قدیم، سقای فقیری بود که خر لاغری داشت.
سقا هر روز کوزههای پر از آب را بار خرش میکرد و برای فروش به شهر میبرد. اما از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی میکشید و بارهای سنگینی حمل میکرد، جثهای لاغر و ضعیف داشت.
روزی میرآخور (مسئول اسبهای دربار) سقا و خرش را دید و گفت:
❝ چه بر سر این خر بیچاره آوردهای که از او جز پوست و استخوان چیزی باقی نمانده؟ ❞
سقا با ناراحتی پاسخ داد:
❝ راستش را بخواهید، به خاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبانبسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او میکشم، اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم. ❞
میرآخور گفت:
❝ اگر میخواهی، خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن باش که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد. ❞
سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.
🔹 زندگی در طویله دربار
میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و او را کنار اسبهای امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هرگز مزه جو و یونجه تازه را نچشیده بود، با اشتهای فراوان شروع به خوردن کرد.
وقتی سیر شد، نگاهی به اطراف انداخت و اسبهای زیبا و قدرتمند را دید. با حسرت گفت:
❝ خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسبها همیشه اینجا میماندم، بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه میخوردم. ❞
در حالی که حسرت میخورد، با خود گفت:
❝ مگر من چه فرقی با این اسبها دارم؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شدهام، در حالی که این اسبها در آسایش و نعمت فراوان هستند؟ ❞
🔹 حقیقت تلخ زندگی اسبها
ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسبها را برای رفتن به میدان جنگ زین کردند.
فردای آن روز، خر بیچاره با صدای ناله اسبها از خواب بیدار شد. در کمال تعجب دید که بسیاری از آنها زخمی شده و تیر خوردهاند.
عدهای با خنجرهای تیز و داغ، تیرها را از بدن آنها بیرون میآوردند تا بعد از بهبودی دوباره راهی میدان جنگ شوند.
خر وقتی این صحنههای وحشتناک را دید و شیهههای دردناک اسبها را شنید، با خود گفت:
❝ درست است که من خر لاغری هستم و صاحب فقیری دارم، اما به همان زندگی فقیرانه خود راضیم! ❞
او فهمید که زندگی آرام و راحت این اسبها، فقط ظاهری فریبنده دارد و در واقع، این یونجههای تازه و غذاهای لذیذ، بهای جان اسبهای بیچاره است.
سپس در گوشهای از طویله نشست و منتظر ماند تا هرچه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و او را برای کار به کنار چشمه ببرد.
🌟 نتیجه:
بسیاری از چیزهایی که از دور، زیبا و خوشایند به نظر میرسند، در واقع پشت پردهای تلخ و پررنج دارند. هرگز زندگی دیگران را بدون آگاهی از سختیهای آن، آرزو نکنیم.
گاهی همان زندگی سادهای که داریم، آرامش و برکت بیشتری برایمان به همراه دارد.
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: حکایت , داستان , داستان آموزنده , پند




