🌸 داستان آموزنده | قضاوت در بهترین خط
🔆 قضاوت در بهترين خطّ
روزى حضرت فاطمه زهراء عليها السلام مشغول انجام كارهاى منزل بود و دو فرزند عزيزش حسن و حسين عليهما السلام خطّى را نوشته بودند و هر يك ادّعا مى كرد، كه خطّ من بهتر و زيباتر است . پس جهت قضاوت نزد مادرشان آمدند و از او خواستند تا نظر دهد كه خطّ كدام يك بهتر و زيباتر مى باشد. ولى حضرت زهراء عليها السلام براى آن كه هيچ كدام را ناراحت نكند اظهار داشت : از پدرتان سؤ ال نمائيد.
و چون حسن و حسين عليهما السلام موضوع را براى پدرشان عرضه داشتند، او نيز نخواست كه يكى از آن دو عزيز را ناراحت و ماءيوس نمايد، به همين جهت فرمود: برويد و از جدّتان رسول خدا سؤ ال نمائيد. لذا آن دو عزيز، نزد رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله آمدند وخطّشان را نشان دادند، همچنين حضرت فرمود: من نيز قضاوت نكنم تا آن كه با جبرئيل مشورت نمايم .
همين كه جبرئيل عليه السلام بر حضرت رسول وارد شد و در جريان موضوع قرار گرفت ، اظهار داشت : بايستى از خداوند سبحان نظر خواهى كنم ، و در نهايت خداى مهربان خطاب نمود: بايد مادرشان نظر دهد و قضاوت نمايد. به همين جهت ، حضرت زهراء عليها السلام گردنبند مرواريد خود را از گردن در آورد و نخ آن را پاره نمود و دانه هايش را بر زمين ريخت و سپس به فرندانش خطاب نمود و اظهار داشت : هر كدام از شما دانه هاى بيشترى بردارد خطّ او بهتر است .
و هر يك به طور مساوى از دانه هاى مرواريد برداشت و در نهايت هيچ كدام ناراحت و غمگين نگشتند و خطّ هر دو خوب و زيبا تشخيص داده شد.
📌 نکته فقهی:
این روایت علاوه بر جنبه تربیتی، نشان میدهد که **قضاوت میان کودکان** باید با دقت، عدالت و دوری از هرگونه ایجاد حس تبعیض باشد. فقه تربیتی تأکید میکند که رفتار والدین در موارد مقایسهای باید به گونهای باشد که **هیچیک از کودکان احساس تحقیر، ضعف یا ترجیح دیگری را نداشته باشد**.
📘 منبع:
📚 بحارالانوار: ج 43، ص 309، س 5، ضمن ح 72.
وبلاگ احکام ما
📍 هشتگها:
#حضرت_زهرا #فاطمه_زهرا #حسن_و_حسین #تربیت_کودک #داستان_آموزنده #اخلاق_اسلامی #بحارالانوار #وبلاگ_احکام_ما #قضاوت_عادلانه #تربیت_دینی
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: حضرت_زهرا , داستان _آموزنده , تربیت_کودک , وبلاگ_احکام_ما
⭕ چه کسانی تا آخر عمر در رفاه هستند؟
📖 حکمت آموزنده از آیتالله مجتهدی تهرانی (ره)
در میان بنیاسرائیل، عابدی بود که شب در خواب دید به او گفته شد: «تو هشتاد سال عمر میکنی؛ چهل سال در رفاه و چهل سال در سختی. کدام را اول میخواهی؟»
او گفت: «من عیال صالحهای دارم، از او مشورت میکنم تا ببینم چه میگوید.» از خواب بیدار شد و خواب خود را برای همسرش تعریف کرد. زن گفت: «بگو چهل سال اول را در رفاه میخواهم.» شب بعد همان را گفت. از آن پس، در و دیوار برایش برکت میبارید؛ به هر چه دست میزد طلا میشد.
همسرش میگفت: «فلانی خانه ندارد، برایش خانه بخر. فلان جا مسجد ندارد، بساز. فلان جوان میخواهد ازدواج کند، کمکش کن.» و او نیز با سخاوت به همه کمک میکرد.
در پایان چهل سال، در خواب به او گفتند: «خداوند از تو سپاسگزار است؛ چهل سال اول رفاه را به تو داد و تو با آن به دیگران بخشیدی، اکنون چهل سال دوم را نیز در رفاه خواهی بود.»
🌺 نتیجه اخلاقی:
آیتالله مجتهدی تهرانی (ره) فرمودند: ما این را تجربه کردهایم؛ کسانی که در آغاز عمر اهل بخشش و کمک به دیگران هستند، در پایان عمر نیز در رفاه و عزت میمانند. اما آنان که در جوانی دارا بودند و انفاق نکردند، در پیری گرفتار تنگدستی و فقر میشوند.
📘 منبع:
کتاب بدیعالحکمة، حکمت ۳۵ — از مواعظ آیتالله مجتهدی تهرانی (ره)
📡 کانال احکام و احادیث: https://eitaa.com/Ahkam_Va_Ahadis
🌐 وبلاگ احکام ما: https://ahkamema.blogfa.com
📍 هشتگها:
#آیت_الله_مجتهدی، #بدیع_الحکمة، #حکمت_اسلامی، #انفاق، #بخشندگی، #رفاه، #رضایت_خدا، #مواعظ_اخلاقی، #داستان_آموزنده، #درس_زندگی، #احکام_و_احادیث، #وبلاگ_احکام_ما، #کمک_به_دیگران، #عمل_صالح، #پاداش_الهی
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: رفاه , رضایت_خدا , داستان_آموزنده , وبلاگ_احکام_ما
سود بیبرکت
باد عصرگاهی میان کوچههای بازار قدیمی میپیچید. حاج مرتضی، صراف معروف شهر، دکانش را تازه باز کرده بود. تابلوی بزرگ بالای سرش نوشته بود:
«وام فوری – بدون نیاز به ضامن».
هر کس در تنگنا میافتاد، به او پناه میآورد. البته نه از روی اعتماد، بلکه از ناچاری. سودش سنگین بود، ولی زبانش شیرین و لبخندش فریبنده.
روزی مردی به نام احمد به دکان او آمد؛ مغازهدار سادهای که به خاطر کسادی بازار، پولی برای خرید اجناس شب عید نداشت. حاج مرتضی گفت:
– «پنج میلیون میدهم، دو ماهه هفت میلیون پس بدهی.»
احمد با چشمی نگران امضا کرد.
دو ماه بعد، احمد با دست خالی برگشت. مغازهاش کسادتر از قبل بود. حاج مرتضی لبخند همیشگیاش را زد اما این بار چشمانش سرد بود:
– «قول دادی، باید پس بدهی.»
احمد گفت: «به خدا ندارم.»
– «پس سند خانهات را گرو میگیرم تا تسویه شود.»
همان شب احمد از غصه سکته کرد. خبرش که پیچید، مردم در بازار پچپچ کردند، ولی کسی جرئت نداشت با حاج مرتضی دربیفتد.
چند ماه بعد، پسر احمد شبانه به درِ صرافی رفت تا شیشهها را بشکند، اما ناگهان زلزلهای آمد. ساختمانهای قدیمی بازار یکییکی فرو ریختند. صبح که خاک خوابید، از مغازهی حاج مرتضی فقط تابلوی چوبی مانده بود با آن نوشتهی آشنا: «وام فوری».
روز بعد، مردم گفتند تنها مغازهای که تا خرابهاش سوخته بود، همان صرافی حاج مرتضی بوده است. و جالبتر اینکه، صندوق فلزیاش پیدا شد، اما خالی بود. نه پولی، نه سندی.
پیرمردی که آنجا را میجارو کرد، زیر لب گفت:
– «سودی که از رنج مردم بهدست آید، خودش خودش را میسوزاند.»
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: ربا , احکام , داستان کوتاه , وام فوری
🔆عنايت حضرت معصومه در شفاى چشم طلبه آذربايجانى
پس از فروپاشى نظام منحط كمونيستى ، و گشوده شدن راه آذربايجان شوروى به روى ايرانيان و بالعكس گروهى از مسئولين حوزه علميه قم به آذربايجان مى روند تا عده اى از جوانان مستعد را انتخاب كنند به حوزه علميه قم آورده با متد متناسبى آنان را آموزش دهند تا به آذربايجان برگشته خلا فرهنگى شيعيان آن سامان را كه در اثر سيطره ظالمانه كمونيستها پديد آمده در حد توان پر كنند.
در نخجوان نوجوانى به نام ((حمزه )) داوطلب اعزام به قم مى شود ولى مسئولين از پذيرش او پوزش مى طلبند زيرا يكى از شرايط گزينش نداشتن نقص عضوى بود و يكى از ديدگان حمزه معيوب بود و به چشم مى زد و طبعا در رغبت مردم نسبت به يك سخنگوى مذهبى داشتن چنين نقص عضوى اثر منفى دارد حمزه گريه فراوان مى كند كه چرا من با داشتن استعداد و علاقه شديد از اين سعادت محروم شوم پدرش نيز اصرار مى كند كه او را بپذيرند تا اثر روحى نامطلوب بر افكار او نگذارد، مسئولان برخلاف شرط پذيرش تحت تاءثير عواطف انسانى او را مى پذيرند و همراه بيش از يكصد نفر از جوانان داوطلب او را به ايران مى آورند.
در تهران از اين جوانان پرشور آذربايجانى مراسم استقبال باشكوهى بعمل مى آيد، از طرف صدا و سيما و ديگر نهادها و ارگانها عكس و فيلم فراوان برداشته مى شود يكى از فيلم برداران طبق شيوه نكوهيده بعضى از به اصطلاح هنرمندان همه اش دوربين را متوجه چشم برآمده حمزه مى كند و دهها بار در ضمن مراسم استقبال چشم معيوب حمزه را اگرانديسمان مى كند هنگامى كه اين جوانان داوطلب به حوزه علميه قم مى آيند و در يكى از مدارس اسكان مى يابند يك حلقه از آن فيلم به سرپرست مدرسه داده مى شود تا در آرشيو مدرسه نگهدارى شود سرپرست مدرسه يك روز براى تنوع و سرگرمى اين جوانان دور از وطن اين فيلم را در سالن مدرسه به نمايش مى گذارد هر بار دوربين به طرف چشم حمزه نشانه مى رود شليك خنده از همشاگرديهاى حمزه بلند مى شود، در اين جلسه حمزه بسيار احساس حقارت مى كند و ديگر زندگى در نظرش بى ارزش مى شود، حمزه تصميم مى گيرد كه رخت بربندد و به وطن خود بازگردد زيرا پس از اين جلسه او همه جا تحقير خواهد شد و هر يك از اين بچه ها با ديدن او لبخند تلخى خواهند زد و لذا حمزه به حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليها مشرف مى شود و با دل شكسته اشك فراوان مى ريزد و عرضه مى دارد: اى دختر باب الحوائج من صدها فرسنگ راه آمدم كه در زير سايه شما درس بخوانم و مبلغ مذهبى بشوم ولى نمى توانم اين همه تحقير را تحمل كنم و لذا ناگزيرم به شهر و وطن خود برگردم و از نعمت مجاورت شما محروم شوم حمزه عقده دلش را در پيشگاه كريمه اهل بيت باز مى كند و براى هميشه از حضرت معصومه خداحافظى مى كند چون از حرم بيرون مى آيد با يكى از همكلاسيهاى خود روبرو مى شود به او سلام مى كند او به عنوان ناشناس سلام او را عليك مى گويد.
حمزه او را با نام صدا مى كند او برمى گردد و به سيماى حمزه خيره مى شود و مى گويد؟حمزه توئى ؟حمزه مى گويد: بلى مگر چطور؟ او مى گويد: پس چشم تو چه شد؟تازه حمزه متوجه مى شود كه از عنايات حضرت معصومه سلام الله عليها چشم معيوبش شفا يافته او ديگر نه تنها تحقير نخواهد شد بلكه بعنوان فرد سعادتمندى كه مورد عنايت حضرت معصومه سلام الله عليها قرار گرفته پيش همگان عزيز و سرفراز خواهد بود و هنگامى كه به آذربايجان سفر كند يكى از معجزات خاندان عصمت و طهارت در آن ديار خواهد بود بويژه در ميان خويشان و آشنايان خود كه او را با چشم معيوب ديده بودند.
حمزه فعلا يكى از محصلين علميه قم است در مجالس و محافل شركت مى كند و با يك دنيا شور و شوق سرگذشت خود را بيان مى كند و از كريمه اهل بيت شكر بى پايان ابراز مى دارد.
گذشته از بيش از يكصد دانش پژوه آذرى كه قبلا حمزه را مى شناختند همان فيلم كذائى نيز موجود است . و شاهد زنده و مستندى از گذشته حمزه مى باشد.
📚كريمه اهل بيت نوشته على اكبر مهدى پور ص 216 - 213.
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , داستان آموزنده , حضرت معصومه , قم
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
می توانید در بخش کامنت نظرات خود درباره وبلاگ قرار دهید
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , داستان آموزنده , دهقان , احکام ما
✍️مرد جوانی از دانشکده فارغالتحصیل شد.
ماهها بود که یک ماشین اسپرت زیبا پشت ویترین نمایشگاهی نظرش را جلب کرده بود و آرزو داشت روزی آن را داشته باشد.
او از پدرش خواسته بود آن ماشین را بهعنوان هدیهی فارغالتحصیلی برایش بخرد؛ چون میدانست پدرش توان خرید آن را دارد.
روز فارغالتحصیلی رسید. پدرش او را به اتاق مطالعهاش دعوت کرد و گفت:
«از داشتن پسری مثل تو بینهایت خوشحالم و به تو افتخار میکنم.»
سپس یک جعبه کوچک به او داد. پسر که کنجکاو اما ناامید شده بود، جعبه را باز کرد و دید درون آن، یک انجیل زیبا با نام طلاکوب خودش قرار دارد.
با خشم فریاد زد:
«با این همه پول، فقط یه انجیل برام خریدی؟!»
سپس کتاب را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سالها گذشت... مرد جوان موفق شد، خانه و خانوادهای عالی داشت. روزی تصمیم گرفت به پدرش سر بزند، اما پیش از آن، تلگرافی رسید که پدرش فوت کرده و تمام اموالش را برای او گذاشته است.
به خانهی پدر برگشت، قلبش پر از غم و پشیمانی بود. در میان وسایل، همان انجیل قدیمی را یافت. با چشمانی اشکآلود آن را گشود و در پشت جلد، کلید همان ماشین را پیدا کرد.
در کنار کلید، برچسبی با نام همان نمایشگاه چسبانده شده بود.
روی آن نوشته بود:
«تمام مبلغ پرداخت شده است. تاریخ: روز فارغالتحصیلی»
🔻نتیجه و پند داستان:
گاهی خداوند چیزهایی را که میخواهیم، در قالبهایی به ما میدهد که انتظارش را نداریم.
صبوری، اعتماد و احترام به محبت پدر و مادر، نشانهی قدرشناسیست.
قدر آدمها را وقتی هستند بدانیم، نه وقتی که فقط "یادشان" باقی مانده…
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , داستان آموزنده , هدیه , فارغ التحصیل
پایت را به اندازه گلیمت دراز کن
✍️روزی شاه عباس از راهی میگذشت که درویشی را دید در کنار جاده، روی گلیم کوچکش خوابیده است. او طوری خود را جمع کرده بود که کاملاً در اندازه گلیمش جا شده بود. شاه از این صحنه خوشش آمد و دستور داد یک مشت سکه به او بدهند.
درویش ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد. یکی از آنها که طمع در دلش افتاده بود، تصمیم گرفت از این انعام بینصیب نماند. پس پوست زیرانداز خود را در مسیر بازگشت شاه پهن کرد، روی آن خوابید و دست و پاهایش را عمداً به اطراف دراز کرد، طوری که نیمی از بدنش بیرون از پوست بود.
شاه که در بازگشت او را دید، دستور داد آن بخشهایی از بدن درویش را که بیرون از گلیم بود، قطع کنند!
یکی از نزدیکان شاه با تعجب پرسید:
"در رفت، به درویشی انعام دادید؛ در برگشت، دیگری را مجازات کردید. چرا؟"
شاه عباس پاسخ داد:
"آن درویش اول، پایش را به اندازه گلیم خود دراز کرده بود؛ اما این یکی، پا از گلیمش درازتر کرده بود!"
نتیجه:
این داستان، منشأ ضربالمثل معروف "پایت را به اندازه گلیمت دراز کن" شد.
امروزه این مثل را زمانی به کار میبرند که کسی بیش از حد و اندازهاش توقع، ادعا یا طمع دارد، یا از حدود خود فراتر میرود.
موضوعات مرتبط: داستان ، نکات اخلاقی
برچسبها: داستان , شاه عباس , داستان آموزنده , احکام ما
در كتاب ((كبريت احمر ص 48)) نوشته است : اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده است :
سبقت مى گيرند براى رفتن به بهشت جماعتى كه نماز و روزه آنها از همه كس بيشتر بوده چون به درب بهشت مى رسند آنها را برمى گردانند بعضى مى گويند: چرا آنها را مانع شديد از رفتن بهشت مگر آنها نمازگذاران و روزه داران نبودند؟
ملائكه گويند: چرا نماز و روزه آنها بيشتر از ديگران است ولى ايشان غافل بودند از خدا و از موعظه ها و به شنيدن موعظه تن نمى دادند و حاضر نمى شدند.
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , داستان آموزنده , امام علی , احکام ما
❣حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.
همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی!
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:راضيم به رضای خدا
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:راضيم به رضای خدا
و این داستان ادامه دارد...
همانطور که زندگی ادامه دارد...
وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد...
كه او عاشق ترين معشوق است
❤ازصميم قلب ميگويم:
راضيم به رضای خدا❤
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , داستان آموزنده , احکام ما , کشاورز
خداوند در عوض، چیز بهتری به او داد...
ابن رجب میگوید: یکی از عابدان در مکه بود؛ آذوقهاش تمام شد و به شدت گرسنه گردید و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال که او در کوچههای مکه دور میزد، ناگهان 💎 گردنبند گرانبهایی دید که روی زمین افتاده بود. آن را در آستین خود نهاد و به حرم رفت؛ آنجا مردی را دید که اعلام میکرد گردنبندش گم شده است.
👤 آن مرد نشانی گردنبند را به من داد. دانستم که راست میگوید؛ لذا 💎 گردنبند را با این شرط به او دادم که چیزی به من بدهد؛ اما او، بیآنکه به چیزی توجه کند و یا چیزی به من بدهد، گردنبند را برداشت و رفت.
🤔 با خودم گفتم: بار خدایا! برای رضامندی تو این گردنبند را به صاحبش دادم؛ پس در عوض آن چیز بهتری به من بده.
پس از مدتی این عابد به سوی دریا رفت و سوار بر 🛥 قایقی شد؛ ناگهان 🌬 طوفانی خروشان وزیدن گرفت و قایق را در هم شکست. این مرد، بر یکی از تختههای قایق سوار شد و باد او را به این سو و آن سو میبرد تا اینکه او را به ساحل یک جزیره کشاند.
او وارد جزیره شد و دید که آنجا 🕌 مسجدی هست و مردمانی هستند که نماز میخوانند. او نیز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد. اهالی جزیره گفتند:
آیا تو قرآن 📖 خواندن یاد داری؟
گفتم: بله.
گفتند: پس به فرزندان ما قرآن بیاموز.
وی میگوید: من به بچههای آنها قرآن آموزش میدادم و آنها به من مزد میدادند. سپس چیزی نوشتم.
گفتند: آیا به فرزندان ما ✍️ نوشتن میآموزی؟
گفتم: بله. پس از آنها مزد میگرفتم و به فرزندانشان نوشتن یاد میدادم.
سپس گفتند: اینجا دختر یتیمی است که پدرش وفات کرده است؛ آیا میخواهی با او ازدواج کنی؟ 🗣
گفتم: اشکالی ندارد.
با او ازدواج کردم و وقتی او را نزد من آوردند، دیدم که همان 💎 گردنبند در گردن اوست!!!
گفتم: داستان این گردنبند را برایم تعریف کن.
او تعریف کرد و گفت:
پدرم این گردنبند را روزی در 🕋 مکه گم کرده و آن را مردی پیدا نموده و به پدرم بازگردانده است و پدرم همواره در سجده نماز، دعا میکرد که خداوند به دخترش، همسری مانند آن مرد بدهد.
گفتم: آن مرد، من هستم.
بدینسان ☝️ خداوند، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصیب او کرد؛ چون چیزی را برای رضامندی خدا رها کرد، خداوند در عوض آن چیز، بهتر از آن را به او داد.
📖 در حدیث آمده است:
«خداوند پاک است و جز پاک را نمیپذیرد.»
موضوعات مرتبط: حدیث ، داستان
برچسبها: وبلاگ احکام ما , داستان , داستان آموزنده , حدیث




