✍️مرد جوانی از دانشکده فارغالتحصیل شد.
ماهها بود که یک ماشین اسپرت زیبا پشت ویترین نمایشگاهی نظرش را جلب کرده بود و آرزو داشت روزی آن را داشته باشد.
او از پدرش خواسته بود آن ماشین را بهعنوان هدیهی فارغالتحصیلی برایش بخرد؛ چون میدانست پدرش توان خرید آن را دارد.
روز فارغالتحصیلی رسید. پدرش او را به اتاق مطالعهاش دعوت کرد و گفت:
«از داشتن پسری مثل تو بینهایت خوشحالم و به تو افتخار میکنم.»
سپس یک جعبه کوچک به او داد. پسر که کنجکاو اما ناامید شده بود، جعبه را باز کرد و دید درون آن، یک انجیل زیبا با نام طلاکوب خودش قرار دارد.
با خشم فریاد زد:
«با این همه پول، فقط یه انجیل برام خریدی؟!»
سپس کتاب را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سالها گذشت... مرد جوان موفق شد، خانه و خانوادهای عالی داشت. روزی تصمیم گرفت به پدرش سر بزند، اما پیش از آن، تلگرافی رسید که پدرش فوت کرده و تمام اموالش را برای او گذاشته است.
به خانهی پدر برگشت، قلبش پر از غم و پشیمانی بود. در میان وسایل، همان انجیل قدیمی را یافت. با چشمانی اشکآلود آن را گشود و در پشت جلد، کلید همان ماشین را پیدا کرد.
در کنار کلید، برچسبی با نام همان نمایشگاه چسبانده شده بود.
روی آن نوشته بود:
«تمام مبلغ پرداخت شده است. تاریخ: روز فارغالتحصیلی»
🔻نتیجه و پند داستان:
گاهی خداوند چیزهایی را که میخواهیم، در قالبهایی به ما میدهد که انتظارش را نداریم.
صبوری، اعتماد و احترام به محبت پدر و مادر، نشانهی قدرشناسیست.
قدر آدمها را وقتی هستند بدانیم، نه وقتی که فقط "یادشان" باقی مانده…
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , داستان آموزنده , هدیه , فارغ التحصیل