سود بیبرکت
باد عصرگاهی میان کوچههای بازار قدیمی میپیچید. حاج مرتضی، صراف معروف شهر، دکانش را تازه باز کرده بود. تابلوی بزرگ بالای سرش نوشته بود:
«وام فوری – بدون نیاز به ضامن».
هر کس در تنگنا میافتاد، به او پناه میآورد. البته نه از روی اعتماد، بلکه از ناچاری. سودش سنگین بود، ولی زبانش شیرین و لبخندش فریبنده.
روزی مردی به نام احمد به دکان او آمد؛ مغازهدار سادهای که به خاطر کسادی بازار، پولی برای خرید اجناس شب عید نداشت. حاج مرتضی گفت:
– «پنج میلیون میدهم، دو ماهه هفت میلیون پس بدهی.»
احمد با چشمی نگران امضا کرد.
دو ماه بعد، احمد با دست خالی برگشت. مغازهاش کسادتر از قبل بود. حاج مرتضی لبخند همیشگیاش را زد اما این بار چشمانش سرد بود:
– «قول دادی، باید پس بدهی.»
احمد گفت: «به خدا ندارم.»
– «پس سند خانهات را گرو میگیرم تا تسویه شود.»
همان شب احمد از غصه سکته کرد. خبرش که پیچید، مردم در بازار پچپچ کردند، ولی کسی جرئت نداشت با حاج مرتضی دربیفتد.
چند ماه بعد، پسر احمد شبانه به درِ صرافی رفت تا شیشهها را بشکند، اما ناگهان زلزلهای آمد. ساختمانهای قدیمی بازار یکییکی فرو ریختند. صبح که خاک خوابید، از مغازهی حاج مرتضی فقط تابلوی چوبی مانده بود با آن نوشتهی آشنا: «وام فوری».
روز بعد، مردم گفتند تنها مغازهای که تا خرابهاش سوخته بود، همان صرافی حاج مرتضی بوده است. و جالبتر اینکه، صندوق فلزیاش پیدا شد، اما خالی بود. نه پولی، نه سندی.
پیرمردی که آنجا را میجارو کرد، زیر لب گفت:
– «سودی که از رنج مردم بهدست آید، خودش خودش را میسوزاند.»
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: ربا , احکام , داستان کوتاه , وام فوری
کنترل خشم
دو برادر سر اسباببازی دعوا کردند. کوچکتر خواست داد بزند، اما نفس عمیق کشید و گفت: باشه، تو بازی کن. من صبر میکنم.برادر بزرگتر خجالت کشید و اسباببازی را خودش به او داد.
🔴پیام: خشم را کنترل کنی، احترام و محبت بیشتری به دست میآوری.
نماز اول وقت
حامد سرگرم بازی بود. اذان که پخش شد، گفت: «بعداً میخونم.»اما وقتی یادش افتاد، برق رفته بود و در تاریکی نتوانست وضو بگیرد.آن روز فهمید که فرصتها مثل برقاند؛ ممکن است ناگهان بروند. از آن پس نماز را همیشه اول وقت خواند.
🔴پیام: نماز اول وقت، یعنی استفاده از فرصت پیش از آنکه از دست برود.
راستگویی
معلم از رضا پرسید:چرا تکلیفت رو ننوشتی؟
رضا میتوانست دروغ بگوید، اما با صداقت گفت: کمک مادرم کردم و وقت نشد.
معلم لبخند زد و گفت:کار خوبی کردی، امروز تکلیف ندادی اما درس بزرگتری آموختی: راستگویی.
🔴پیام: راستگویی گاهی مهمتر از نتیجههای کوچک است.
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان کوتاه , خشم , راستگویی , نماز اول وقت
«دانهی فراموششده»
روستای کوچکی بود که مردمش همیشه از کمبود محصول شکایت میکردند. زمینها خشک بود و باران کم میبارید. همه باور داشتند که بختشان یاری نمیکند.
پیرمردی دانا در همان روستا زندگی میکرد. روزی همهی مردم را جمع کرد و کیسهای کوچک نشانشان داد. گفت:
این یک دانهی خاص است. اگر با صبر و توجه کاشته شود، باغی بزرگ خواهد شد.
یکی از جوانها دانه را گرفت. با اشتیاق آن را در زمین کاشت. روزهای اول مرتب به سر زمین میرفت، آب میداد، علفهای هرز را میکند. اما وقتی دید خبری از رشد سریع نیست، خسته شد و دیگر سر نزد.ماهها گذشت. همه دانه را فراموش کرده بودند، جز همان پیرمرد. هر روز پنهانی به زمین سر میزد و کمی آب میپاشید.یک بهار، وقتی همه فکر میکردند زمین خشک است، ناگهان نهال کوچکی از خاک بیرون زد. جوان روستا با شگفتی گفت:من این را کاشته بودم! چرا حالا سبز شد؟
پیرمرد لبخند زد و پاسخ داد:کاشتن فقط آغاز راه است. آنچه به دانه جان میدهد، پشتکار و مراقبت مداوم است، نه فقط شروع پرشور و کوتاه.از آن روز، مردم روستا یاد گرفتند که برای رسیدن به نتیجه، صبر و مداومت از خود نشان دهند، نه اینکه همهچیز را به شانس بسپارند.
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان کوتاه , صبر , داستان آموزنده